آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 2
باردید دیروز : 1
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 223
بازدید سال : 610
بازدید کلی : 108867

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 3 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت سی و نهم

 

وارد اتاق سرنگهبان شدم.سروان خلیل و یک سرهنگ دوم عراقی از بچه‌ها بازجویی می‌کردند.خالد محمدی اسیر عرب زبان خوزستانی مترجم بود.مشخصات سجلی‌ام را پرسید و بعد از ثبت مشخصات فردی‌ام، پرسید: «در جبهه چکاره بودی؟!» 

- تو واحد اطلاعات و عملیات کار می‌کردم!



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 3 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت سی و هشتم

 

بازداشتگاه پر بود از خاک،سوسک و تار عنکبوت، انگار سال‌های سال کسی در آن زندان به سر نبرده بود.

شام،آب لوبیا بود.هرچندکم بود،اما محبت و معرفت بچه‌ها به گونه‌ای بود که هر کس سعی داشت، زودتر از بقیه کنار برود تا مجروحان چند قاشق بیشتر بخورند.با اینکه همیشه گرسنه بودیم، مناعت طبع و گذشت اسرای سالم که هم‌خرجمان بودند، به یک فرهنگ تبدیل شده بود.



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 2 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت35

 

اخم می کند و ماشین را نگه میدارد تاسوار شوم. لب پایینم رابه دندان میگیرم و سریع موهایم را زیر مقنعه میدهم. سوار ماشین می شوم. بدون سلام و احوال پرسی می گوید: قرار نبود باچادر حیاتم بره! بود؟

جوابی نمیدهم!

_ تو همیشه این موقع میای خونه؟!

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : شنبه 2 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت سی و هفتم

 
در بدو ورودمان نگهبان‌ کابل به دست،دو طرف درِِ ورودی ایستاده بودند.آن‌ها با کابل‌های دولا به جان بچه‌ها افتادند.تعدادی از بچه‌ها با ضربه‌هایی که در تونل وحشت دیده بودند، ناراحتی فتق و مثانه پیدا کردند. هوای تکریت چنان گرم بود که نفسمان گرفته بود.آفتاب سوزان تکریت گوشت از استخوان زمین جدا می‌کرد.
 


نویسنده : م ش
تاریخ : شنبه 2 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت سی و ششم

  

شب،سرنگهبان وارد زندان شد.وقتی بچه‌ها را می‌شمرد، با کوبیدن کابل به سرمان شمارش می‌کرد.آدم بی‌رحمی بود.با کابل به سرِ اسماعیل صولت‌دار کوبید، درست همان‌جایی که ترکش خورده بود.به کمر نصرالله غلامی می‌زد،جایی که ترکش خورده بود.ترکش تکه‌ای از گوشت کمرش را کنده و برده بود.وقتی کمر نصرالله را پانسمانی می‌کردیم،باید مقداری بانداژ در گودی کمرش فرو می‌بریم،تا هم سطح کمرش شود،بعد پانسمانش می‌کردیم.



نویسنده : م ش
تاریخ : شنبه 2 ارديبهشت 1396
نظرات

چله

‍ 

الّلهُمَّـ عَجِّل‌لِوَلیِّک الفَرَج

 

رسول خدا(ص) از حضرت جبرئیل(ع) سوال نمود 

 

که آیا فرشتگان خنده و گریه دارند؟ 

 

جبرئیل فرمود:

 

بله. (یکی از آنجاهایی که فرشتگان می‌خندند) 

 

زمانی است که زن بی‌حجابی و بدحجابی می‌میرد، و بستگان او را در قبر می‌گذارند و روی آن زن را با خشت و خاک می‌پوشانند تا بدنش دیده نشود.

 

فرشتگان می‌خندند و می‌گویند:

 

تا وقتی که جوان بود و با دیدنش هر کسی را تحریک می‌کرد و به گناه می‌انداخت

(پدر و برادر و شوهرش و...از خود غیرت نشان ندادند) و او را نپوشاندند، 

ولی اکنون که مرده و همه از دیدنش نفرت دارند او را می‌پوشانند.

   

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجِّل فرجهم

موضوعات مرتبط: حجاب , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت33

 

پاکت چیپس را باز و به مادرم تعارف میکنم. دهنش را کج و کوله میکند و میگوید: اینا همش سرطانه! بازبان نمک دورلبم را پاک میکنم

_ اوممم! یه سرطان خوشمزه!

_ اگه جواب ندی نمیگن لالی مادر!

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت سی و پنجم

 

وقتی دکمه را زدند ناله‌ام بلند شد.تحمل این برق گرفتگی را نداشتم.بیهوش نشدم اما درد سختی را تحمل نمودم.دو طرف بدن و سرم بی‌حس شده بود.افسر استخباراتی بهم گفت: «الان دارن می‌برنت اتاق بازجویی حاضری حقیقت رو بگی.» گفتم:‌«من که حقیقت رو بهتون گفتم.»افسر گفت: «بخوای دروغ بگی دوباره سر و کار به این اتاق میفته.»



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت سی وچهارم

 

به افسر بازجو گفتم: «من نمی‌دونم اون‌هایی که می‌یومدن توی خاک عراق،کجا می‌رفتن، این اطلاعات اسرار محرمانه و طبقه‌بندی شده جنگ بود،من نمی‌دونم!» با چشمان از حدقه درآمده‌اش نگاهم کرد،بلند شد به طرفم آمد و یقه‌ام را گرفت،از روی صندلی بلندم کرد و کشیده‌ای محکم خواباند توی گوشم.

 



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت سی وسوم

  

خیلی گرم بود،بازداشتگاه پنگه سقفی نداشت.عراقی‌ها از جای حلقه پنکه سقفی سلول آخری که ابعادش از دیگر سلول‌ها بزرگتر بود،برای آویزان کردن اسرایی که در بازجویی هجقیقت را نمی‌گفتند،استفاده می‌کردند.جیره بندی که کردند،سهمیه آب امشب من یک لیوان شد.

 



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396
نظرات

دوستی شتر و خر

 

خر و شتری بدور از آبادی بطور آزادانه باهم زندگی می کردند...

نیمه شبی در حال چریدن علف، حواسشان نبود که ناگهان وارد آبادی انسانها شدند. 

 

شتر چون متوجه خطر گردید رو به خر کرد و گفت: 

ای خر خواهش می کنم سکوت اختیار کن تا از معرکه دور شویم و مبادا انسانها به حضورمان پی ببرند!"



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 1 ارديبهشت 1396
نظرات

خدای من نه دور کعبه است؛

 

نه در کلیسا؛

 

نه در معبد؛

 

خدای من همین جاست...

 

کنار تمام دلواپسی هایم ؛ بغض هایم؛ خنده هایم ؛

 

خدای من؛ نمی ترساند مرا از آتـش

 

امـــــــــــــــــــا

 
موضوعات مرتبط: خدا و نماز , ,


تعداد صفحات : 13


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود