آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 2
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 1802
بازدید سال : 2412
بازدید کلی : 110669

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 15 آذر 1395
نظرات
  بزرگ مردان کوچک
 
پیشانی بند بسته ،پرچم دست گرفته بود وبی سیم را هم روی كولش. خیلی بانمك شده بود.
 
 گفتم: خودت رو مثل علم درست كرده ای؟ میدادی روی لباست را هم بنویسند. پشت لباسش را نشان داد نوشته بود: «جگر شیر نداری سفر عشق مرو»
 
گفتم: به هر حال، اصرار نكن . بیسم چی لازم دارم ولی تورا نمی برم؛ چون هم سن ات كم است هم برادرت شهید شده..
 
با ناراحتی دستش رو گذاشت روی كاپوت ماشین و گفت: باشه، نمیام ولی فردای قیامت شكایتت رو به فاطمه زهرا«علیها السلام» می كنم.می تونی جواب بده
 
گفتم: برو سوار شو.
 
در بحبوحه عملیات پرسیدم: بیسیم چی كجاست؟
 
گفتند نمی دانیم، نیست. به شوخی گفتم: نكنه گم شده، حالا باید كلی بگردیم تا پیدایش كنیم.
 
 بعد عملیات نوبت جمع آوری شهدا شد. یكی از شهدا تركش سرش را برده بود.
 
وقتی برگرداندیمش پشت لباسش نوشته بود:« جگر شیر نداری سفر عشق مــــرو»
موضوعات مرتبط: مدافع حرم(شهدا) , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 14 آذر 1395
نظرات

 

حدود 60درصد از امکانات تولیدمان تعطیل است.

امام خامنه ای حفظه الله 

 

آنطور که به من گزارش کرده‌اند، ما امروز  حدود 60درصد از امکانات تولیدمان تعطیل است.

 

بایستی ما تولید را احیا کنیم.

 

من به مسئولین محترم دولتی مکرر گفته‌ام که این منتقدینی که هستند را بخواهید و حرفهایشان را بشنوید.  گاهی پیشنهادهای خوبی دارند.

 

1395/01/01

 

موضوعات مرتبط: ولایت و امامت , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 3 آذر 1395
نظرات

شهید فرامرز بخشی‌پور، روستا زاده‌ای است از تبار مظلومان. وی در سال 1339 به دنیا آمد. از اوایل کودکی به شعائر دینی خصوصاً، نماز علاقمند بود. تا سال پنجم ابتدایی را در مدرسه شهید صدر ده‌ریز با موفقیت گذراند. اما بدلیل کمی بضاعت مالی و نبودن مدرسه راهنمایی در روستا، موفق به ادامه تحصیل نشد. چند سالی را با شغل شبانی و سپس کشاورزی روزگار ‌گذراند. سپس به شیراز رفت و به عنوان شاگرد نانوایی مشغول بکار شد. در شیراز به عضویت کانون فرهنگی یک مسجد درآمد و طی چند سال ارتباط مستمر با آن کانون، بیش از پیش با معارف قرآن آشنا شد.

موضوعات مرتبط: مدافع حرم(شهدا) , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 5 مرداد 1391
نظرات

 

 
شهید محمودرضا بیضائی
( شیعه به دنیا آمده ایم تا مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم!)
 
شهید رسول خلیلی
(به برادر برادر گفتن نیست! به شبیه شدنه!)
 
 
شهید مصطفی‌ احمدی‌ روشن
( ظهور اتفاق می افتد، مهم این است که ما کجای ظهور ایستاده ایم؟؟!)
 
شهید روح الله قربانی
شهادت خوب است اما تقوی بهتر است تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا می کند)
 
شهید مصطفی صدرزاده
(سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد)
 
┄┄┄┄┄❅ ✾ ❅┄┄┄┄┄
 
مقام معظم رهبری:
با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد"
 
 
‌عامل به این چند تا جمله بودن خودش کلیه! کلی!
چقدر باید کار کنیم روی خودمون تابتونیم عامل به این چند حرف باشیم!
بقیه ی خواسته ها وانتظارات وصایای شهدا بمونه!!!!
 
چی داریم بگیم اون دنیا, اگه شهدا گله کردن!؟؟!؟
 
والسلام!
 
اللهم الرزقنا شهادت

 

موضوعات مرتبط: مدافع حرم(شهدا) , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 1 فروردين 1391
نظرات

روزى بود روزگاري. اين بود و آن نبود. غير از خدا هيچ‌کس نبود. پادشاهى بود. يک روز پادشاه دستور داد جار کشيدند که هرکس سه تا دروغ حسابى بگويد، من دخترم را به او مى‌دهم. همهٔ دروغگويان شهر آمدند و دروغى گفتند، اما به جائى نرسيدند و در عوض سرشان را از دست دادند.تا اينکه خبر به کچل رسيد که پادشاه اعلام کرده دخترم را به سه تا دروغ حسابى مى‌دهم.

موضوعات مرتبط: داستانک , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 1 فروردين 1391
نظرات

قسمت بیستـــم

 

دیگر سرهنگ عراقی که مسن‌‌تر بود گفت : «ما بعداز ظهر، برمیگردیم. تا اون موقع فرصت دارید فکراتونو بکنید و به ما راست بگید.عصر شد. همان دو بازجو، که هر دو سرهنگ تمام بودند، وارد زندان شدند. سرهنگ از جیبش سیگار سومر پایه بلندش را در آورد، چند پُک عمیق که به سیگارش زد، گفت : «امیداورم فکراتونو کرده باشید.وقت ندارم زیاد با شما مجوس‌ها سر و کله بزنم، فرماندهان با پای خودشون بلند بشن و بیان بیرون!» 



نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 1 فروردين 1391
نظرات

قسمت نوزدهــــــــم

 

اوایل صبح به بغداد رسیدیم.اتوبوس‌ها وارد زندان الرشید شدند و بچه‌ها یکی یکی پیاده می‌شدند.دژبان‌ها با کابل و باتوم روبه‌روی درِ اصلی زندان ایستاده بودند. آن‌ها در دو ردیف، به عرض دومتر و به طول حدود بیست متر،یک کانال انسانی تشکیل داده بودند. اسرا باید از میان این کانال عبور کرده و وارد حیاط زندان می‌شدند.دژبان‌ها بچه‌ها را حین عبور از این کانال، می‌زدند.اگر اسیری در کانال گیر می‌افتاد، کارش زار بود.



تعداد صفحات : 13
صفحه قبل 1 ... 8 9 10 11 12 ... 13 صفحه بعد


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود