آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز :
باردید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید سال :
بازدید کلی :

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 30 اسفند 1395
نظرات

همه به شما می گویند

 

سال خوبی داشته باشید

 

ولی من به شما می گویم :

" سال خوبی را برای خودتان خلق کنید "

به فکر آمدن روزهای خوب نباشید!

آنها نخواهند آمد …

به فکر ساختن باشید…

روزهای خوب را باید ساخت

آرزو می کنم 

بهترین معمار سال جدید باشید...

 

سال نو مبارک



نویسنده : م ش
تاریخ : شنبه 28 اسفند 1395
نظرات

قسمت19

 

چشمهای جذابش گرد می شوند.ازجا بلند میشود و به طرفم میاید. سعی میکنم ترسم را پشت لبخندکجم پنهان کنم. خم می شود و شانه هایم را میگیرد و ازجا بلندم میکند.

_ ببین دختر! اگر چادرت رو کنار بزاری... بعدیمدت چیزای دیگه رو کنار میزاری! اول چادرنمی پوشی،بعدش میگی اگر یقم بسته نباشه چی میشه؟ بعداگر یکم موهاتو بیرون بزاری... بعدشم چیزایی که نمیخوام بگم.

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : شنبه 28 اسفند 1395
نظرات

قسمت18

 

پوزخندی میزنم و زیر لب می گویم: چقد راحت ولم کردن.

چه خوش خیال بودم که گمان میکردم ، ناراحتی من، ناراحتی آنهاست. فهمیدم که برایشان هیچ وقت مهم نبودم. تلفنم را روی میز میگذارم و ازجا بلند می شوم.

 موهایم را چنگ می زنم و دورم می ریزم . پشت پنجره ی اتاقم می ایستم و پرده ی حریر نباتی رنگ را کنار میزنم. کسانی که روزی سنگشان را به سینه ام می زدم، امروز پشتم راخالی کردند. دوست که نه. دورم یک لشگر دشمن داشتم.

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 27 اسفند 1395
نظرات

قسمت هجدهــــــم

 

ده دقیقه‌ای ، از برخورد سرباز آشپرخانه با من گذشت. یکی از همان کارکنان آشپرخانه که حدود پنجاه سالی داشت،کنارم حاضر شد.گالنی ده لیتری و پارچی آب دستش بود.فکر می‌کنم می‌خواست از دلم درآورد. از گالن توی پارچ آب می‌ریخت و آن را روی سر و صورتم خالی می‌کرد.پیراهنم از سفیده و زردی تخم‌مرغ‌ها کثیف شده بود.

به دستور ارشد دژبان‌ها مرا روانه بازداشتگاه کردند.



نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 27 اسفند 1395
نظرات

قسمت هفدهــــــم

 

کنار دیوار نشسته بودم. چند نفر افسر سراغمان آمدند. دو ایرانی همراهشان بودند. یکی از آن‌ها اسیر وعرب‌زبان بود. صورتش پُر بود از جوش‌های چرکین. لباس‌هایش خاکی و شلخته بود،اسیر بود.بچه‌ها رایکی‌یکی از نظر گذراند، نمی‌دانستم دنبال چه بود. به من که رسید با بردن اسم «علی هاشمی(فرمانده سپاه ششم امام‌جعفرصادق ‌علیه‌السلام)، به افسر گفت : «سیدی!هذا، قربان!‌ اینه!».



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 27 اسفند 1395
نظرات

قسمت17

 

_ هه. واس چی نزارم؟! جواب تلفن کسب رو باید بدی که یخورده معرفت داشته باشه.

ایسان_ چته چرا مزخرف میگب؟ مامعرفت نداشتیم؟ واقعا که! کب بود بهت راه کارمیداد خنگ!

_ راه کار برا چی

ایسان_ برااینکه اززیر امر و فرمایشات حاجب جیم شب. کب بود میومد هرروز پیش ما نق مبزد ازچادر بدم میاد؟کب بود کمک میخواس؟

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 26 اسفند 1395
نظرات

قسمت شانزدهــــم 

 

دوساعتی به اذان صبح مانده بود.کم‌کم چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم.نزدیک صبح بود که با صدای اذان یکی از اسرا بیدار شدم. با دندان، دست‌های یکدیگر را باز کردیم. نماز صبحمان را بدون تیمم و مهر، نشسته توی راهروی توالت خواندیم.

دژبان‌ها اسرا را در دریف‌های منظم نشاندند و برای بازجویی آماده کردند.



نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 26 اسفند 1395
نظرات

قسمت پانزدهـــم 

   

جیپ به سرعت به من نزدیک می‌شد، وقتی دیدم می‌خواهند زیرم بگیرند، خودم را از کنار جاده پایین انداختم. نی‌های کنار جاده مانع از افتادنم به باتلاق شد. دست‌هایم از پشت بسته بود. در میان نیزارها، باتلاق‌ها و چولان‌های تیز و بُرنده جزیره با دست بسته و آن پای مجروح فقط و فقط از ائمه‌اطهار و آقا اباالفضل‌العباس علیه‌السلام کمک خواستم.سمت چپ بدنم در باتلاق و گِل‌های حاشیه جاده فرو رفته بود...



نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 24 اسفند 1395
نظرات

یادی کنیم ازاونایی که

وقتی دسته عزاداری راه میفته،صدای اعتراضشون بلند میشه که

مریض داریم،چرا به فکر مردم نیستید،

چهارشنبه سوزی فقط کم مونده

بمب اتم آزمایش کنن توکوچه‌های شهر!



نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 23 اسفند 1395
نظرات

قسمت 15

 

پاهایم راروی زمین میکشم و سلانه سلانه به طرف خانه می روم. سرگیجه حالم را خراب و ترس گلویم راخشک کرده. ازداخل کیفم ، چادرم را بیرون می اورم و روی سرم میندازم. سنگینی پارچه اش لحظه ای نفسم را میگیرد. پلک هایم راروی هم فشار میدهم و به هق هق می افتم. درخانه را باز میکنم و وارد حیاط میشوم. هرلحظه تپش قلبم شدید تر می شود. داخل ساختمان می روم و کفش هایم را در جاکفشی می گذارم. آب دهانم را به سختی فرو می برم و به اتاق نشیمن سرک میکشم.به اجبار فضای تاریک چشمهایم راتنگ و نگاهم را میگردانم که با چهره ی عصبی مادرم مواجه میشوم.

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : دو شنبه 23 اسفند 1395
نظرات

قسمت14

 

با بیخیالی جواب میدهد: نه.کی؟!

رستمی با حالت بدی می خندد و به جای من جواب می دهد: سپهر یکم باهاش مهربون شده .همین!

باغیض نگاهش میکنم و دندانهایم راباحرص روی هم فشار می دهم. پرستو باپشت دست گونه ام رانوازش میکند و بالحن آرامی می گوید: گلم چیزی نشده که! طبیعیه.حتمن بخاطر چیزاییه که خورده!

بهت زده مات خونسردی اش می شوم. باچشمهای گرد بلند میپرسم: چیزی نشده؟ طبیعیه؟! یعنی چی؟اگر یه بلا سرم میوورد چی؟

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 22 اسفند 1395
نظرات

قسمت چهــــاردهم

  

صبح زود، دست‌هایمان را باز کردند. از بس کلافه بودم، به سرباز عراقی گفتم :«قراره تا کی اینجابمونیم. اگه می‌خواهید ما رو بکشید، زودتر خلاصمون کنید!» فکر می‌کنم فهمید چه می‌گویم. سرباز عراقی که آدم بدی به نظر نمی‌رسید، با تکرار الیوم العماره، امروز العماره، به ما فهماند امروز ما را به شهر العماره خواهند برد. 

زخم‌های پنج نفرمان بو گرفته بود. پای سید محمد را از قسمت ران، همان‌جایی که تیر خورده بود، نمی‌شد بست.



تعداد صفحات : 13


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود