آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 1
باردید دیروز : 1
بازدید هفته : 1695
بازدید ماه : 1741
بازدید سال : 2351
بازدید کلی : 110608

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 22 اسفند 1395
نظرات

قسمت سیـــزدهم

 

 ما را به یکی از سنگرهای بتونی بردند. سنگری که شب قبل، محل استراحت شهید جان محمد کریمی، ابراهیم نویدی‌پور و تعدادی از بچه‌های گروهان قاسم‌بن‌الحسن بود. اکنون، استخوان‌های سوخته‌ی آن‌ها در فاصله ده، دوازده‌متری‌مان مهمان خاک‌های پد خندق بودند و ما با دست‌های بسته در اسارت بعثی‌ها.

شش نفر مانده بودیم...



نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 22 اسفند 1395
نظرات

آیت الله مجتهدی تهرانی(ره):

وضو میگیری..

اما در عین حال اسراف میکنی

نماز میخوانی..

اما با برادرت قطع رابطه میکنی

روزه میگیری..

اما غیبت هم میکنی

صدقه میدهی..

اما منت هم میگذاری

بر پیامبر و آلش صلوات میفرستی..

اما بد خلقی میکنی

صبر کن بابا جان!!!!!!

ثوابهایت را در کیسه سوراخ نریز

موضوعات مرتبط: سخنرانی استادان , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 22 اسفند 1395
نظرات

داستانک

مردی بود خیاط در عفاف و صلاح و زنی داشت عفیفه و مستوره و با جمال و کمال. هرگز خیانتی از وی ظاهر نگشته بود. روزی زن نزد شوهر خود نشسته بود و به زبان منت گفت:
تو قدر عفاف من چه دانی و قیمت صلاح من چه شناسی که من در صلاح و عفاف زبیده ی وقت و رابعه ی عهدم.
مرد گفت راست میگویی اما عفاف تو به نتیجه عفاف من است. چون من در نزد پروردگار عفیف باشم او تو را در عصمت نگاه بدارد.
زن خشمگین شد و گفت:
هیچ کس زن را نگاه نتواند داشت و اگر مرا عفاف و عصمت نبود هرچه خواستمی بکردمی.
مرد گفت تو را اجازت دادم به هرجا که خواهی برو و هرچه میخواهی بکن.

موضوعات مرتبط: داستانک , حجاب , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : یک شنبه 22 اسفند 1395
نظرات

ﺭﻭﺯی ﻣﺮﺩی ﻓﻘﻴﺮ،ﺑﺎ ﻇﺮفی ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻮﺭ،

ﻧﺰﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ،
ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻥ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ
ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺍﻧﮕﻮﺭ ...
ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻫﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺗﺒﺴمی ﻣﻴﻜﺮﺩ
ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎلی ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ
ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻴﻜﺮﺩ ...

موضوعات مرتبط: داستانک , ولایت و امامت , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : شنبه 21 اسفند 1395
نظرات

عکس پروفایل

 

 

عکس پروفایل

 

موضوعات مرتبط: عکس پروفایل , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : شنبه 21 اسفند 1395
نظرات

موضوعات مرتبط: ولایت و امامت , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 20 اسفند 1395
نظرات


معلم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»

معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد.

ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد.

موضوعات مرتبط: داستانک , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 20 اسفند 1395
نظرات

وقتی پشت سر پدرت از پله ها پایین می روی

و می‌بینی چقدر آهسته می رود

تازه می‌فهمی چقدر پیر شده !

 

وقتی مادر بعد از غذا پنهانی مشتی دارو را می‌خورد ، می‌فهمی چقدر درد دارد اما چیزی نمی گوید..

 

در 10 سالگی : مامان ، بابا عاشقتونم

 

در 15 سالگی : ولم کنین

برچسب‌ها: مادر , پدر , رسم زندگی ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 20 اسفند 1395
نظرات

 

ای نبض زمان،زمانه دلگیرشد است

برگرد ظهورتان کمی دیر شد است

سردار سپـاه عشـق،فرمانـده ی ما

سـرباز خـراسانیتان پیـر شد است

موضوعات مرتبط: امام زمان(عج) , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 20 اسفند 1395
نظرات

ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻭ ﭘﺎﮎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ، ﺗﻘﻮﺍﯼ ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ

ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ...

 

ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ، ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﯾﮏ ﻻﯾﮏ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ...

 

ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ ، ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻫﻢ

" ﻣﺤﻀﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ ..."

 

ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺎﺏ ، ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ، ﮔﻮﺍﻫﯽ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ...

ادامه در ادامه مطلب...

موضوعات مرتبط: خدا و نماز , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 20 اسفند 1395
نظرات

وقتی یك سالت بود مشغول شد به غذا دادن و شستنت.

و تو با گریه های طولانی شب از او تشکر کردی.

 

وقتی دو سالت بود مشغول شد به اموزش دادنت به راه رفتن 

اما تو با فرار از ان هنگامی که صدایت میکرد از او تشکر کردی.

 

 وقتی سه سالت بود مشغول شد به غذاهای خوشمزه برایت پختن

و تو با ریختن غذا بر روی زمین ازش تشکر کردی

 

وقتی چهار سالت بود مشغول شد به دادن مداد به دستت تا نوشتن را یاد بگیری

و تو با خط خطی کردن روی دیوار از او تشکر کردی



نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 20 اسفند 1395
نظرات

قسمت13

 

خجالت زده نگاهم را میدزدم و حرفی برای زدن جز یک تشکر پیدا نمیکنم.

به مبل سه نفره ی کنار شومینه اشاره میکند و ارام می گوید: بفرمائید اونجا بشینید محیا جون.

باشنیدن پسوند جان از وسط سر تا پشت گوشم از خجالت داغ می شود. باقدمهای آهسته سمت مبل میروم و کنار سحر میشینم. مهسا به رستمی دست می دهد و روی مبل تک نفره کنار ما میشیند. خوب که دقت میکنم بطری های مشروب را روی میز میبینم. چشمهای گرد و متعجبم سمت آیسان می گردد و تنها با یک لبخند سرمست مواجه می شوم.

 



تعداد صفحات : 13


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود