آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 1
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 1801
بازدید سال : 2411
بازدید کلی : 110668

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 13 اسفند 1395
نظرات

آیا می دانستید....

تعداد جمعه های یک سال 52 تاستــ 

تعداد روزهای یک سال365 روز

 

عجیبــ اینجاستــ ‼‼

 

بنابراین تعداد روزهای غیر جمعه

 

313=365-52

یاللعجبــ‼‼

چه زیبا پیامی دارد

یعنی

ای شیعه و ای منتظر ظهور

روزهای کاری هفته بایدکاری کنی که جزء این 313نفر باشی

آنگاه روز جمعه منتظر ظهور باشی‼‼

 

أللَّهمَ عـجِّـلْ لِوَلیِک ألْـفَرَج بحق سیدة الزینب"علیهاالسلام"

 

 

اللهم عجل لولیک الفرج

موضوعات مرتبط: امام زمان(عج) , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 13 اسفند 1395
نظرات

ای چادر من ای درست و همراه همیشگی من ....

 

میدانی که چقدر در منظر من و خدا ارزشمندی و در نظر تعدادی چقدر کم ارزش و بی مقدار

 

ای چادر من میدانی که با وجود تو چقدر احساس امنیت و آرامش میکنم

 

میدانی که خداوند تو را به من هدیه داده

 

میدانی که برای من نعمتی هستی بسیار ارزشمند

 

ادامه در ادامه مطلب...

موضوعات مرتبط: حجاب , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 12 اسفند 1395
نظرات

قسمت هشـتم

  

دیگر نه گلوله‌ای مانده بود و نه رمقی. سالار بهم گفت :چه کارت کنم،عقب که نمی‌تونم ببرمت ؟!می‌دونم کاری ازت بر نمی‌آد همه جارو عراقی‌ها گرفتن.همین جوری که نمی‌تونم بزارمت برم.الان عراقی‌ها سر می‌رسن، نری اسیر می‌شی.تو با این وضعیت چی به روزت می‌آد؟! گلوله ندارم، جَدم رو که دارم.وجدانم قبول نمی‌کنه ولت کنم.صدای عراقی‌ها را از پشت سنگر می‌شنیدم.صدای هلهه و شادی عراقی‌ها هر لحظه بیشترمی‌شد.به سالار گفتم : اینجا نمون، تو را به جدم قسم زود از اینجا برو ! سالار خودش می‌دانست که راهی جز رفتن ندارد.سالار کنار نیزار رفت، برمی‌گشت نگاهم می‌کرد،دو دل و مردد بود که بماند یا برود. این نرفتن او خیلی حرصم می‌داد.خودش را که از میان نیزارها به درون آبراه انداخت، نفس راحتی کشیدم!تنها نبودم، شهدا کنارم بودند. نمی‌دانم چرا با بودن کنار شهدا آن‌همه احساس آرامش داشتم!

 

ادامه در ادامه مطلب...

 



نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 12 اسفند 1395
نظرات

قسمت9

 

عینک پلیس روی چهره ی هفت و استخوانی اش خیلی جذاب است.پیراهن مردانه ی سورمه ای و شلوار کتان مشکی اش خبر از خوش سلیقه بودنش می دهد.

زیر چشمی نگاه و باهر قدمش حرکت میکنم.آستین هایش را بالا زده و دستهایش را درجیب های شلوارش فرو برده.به ساعت صفحه گرد و براقش خیره می شوم، صدایی درذهنم می پیچد: ینی میشه هم کلاسیم باشه؟

به خودم می آیم و لب پایینم را می گزم

_ ای خاک تو سر ندید پدیدت! بدبخت!

 

ادامه در ادامه مطلب...

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 12 اسفند 1395
نظرات

قسمت8

شالم را پشت گوشم می دهم و دستم را برای سمند زرد رنگ دراز می کنم : مستقیم!!

ماشین چندمتر جلوتر می ایستد و من باقدمهای بلند سمتش می روم.درش را باز میکنم و عقب کنار یک سرباز می نشینم. در را می بندم و پنجره را پایین می دهم. گرمای نفرت انگیز تابستان پوست صورتم را خراش می دهد. سرجایم کمی جابه جا می شوم و به پشتی صندلی کاملا تکیه می دهم. نگاهم به چهره ی سرباز می افتد. از گونه های سرخ و پوست گندمی اش می توان فهمید که اهل روستاست. پسرک خودش را جمع می کند تا مبادا بازو یا کتفش به من بخورد. بی اراده از این حرکت خوشم می آید. نمیدانم برای کارش چه دلیلی را تجسم ینم!" حیا؟...ذات؟غریزه؟..گناه؟.شاید هم بی اراده این کار را کرده!"

ادامه در ادامه مطلب...

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 12 اسفند 1395
نظرات

باز بارانٰ ...

با ترانه ...

دارد از مادر نشانه ...

بوی باران ...

بوی اشک مادرانه ...

پر ز ناله ...

کودکی با مادری پهلو شکسته ...

سمت خانه ...

موضوعات مرتبط: ولایت و امامت , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : پنج شنبه 12 اسفند 1395
نظرات

تو هم حس میکنی که عشق در فاصله ی در و دیوار
به ضرب میخ اهنین
زمین خورد؟؟؟
با هر باری که علی بعد از فاطمه به خانه امد..
با هر قطره اشک مردِ تنها و سکوتِ چاه عشق زمین خورد...
آقا ما عرضه اش را نداشتیم انتقام بگیریم
ما بی عرضه بودیم و بی عرضگی ما نیمه ی دیگر عشق را در سجده کُشت!!!
ما نتوانستیم مهدی جان
تو بیا..
قول میدهیم..به بی مادری حسین قسم میخوریم...
برایت خودمان سربازیم
بیا انتقام مادرمان را بگیر آقا...

مرجان ابوالحسنی



نویسنده : م ش
تاریخ : چهار شنبه 11 اسفند 1395
نظرات

 

حضرت فاطمه علیها السّلام فرمودند:
إنَّ شِيعتُنا مِنْ خِيارِ أهْلِ الْجَنَّةِ.


شيعيان ما بهترين اهل بهشت هستند.
لئالی الاخبار، ج ۵، ص ۱۶۳ 

موضوعات مرتبط: ولایت و امامت , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : چهار شنبه 11 اسفند 1395
نظرات

قسمت7

 

عصبی تندتند غذایم را می جوم و سعی میکنم جوابشان را ندهم. آیسان هم طبق معمول بالبخندهای نیمه و پررنگش عذابم می دهد.دستمال کاغذی رااز کنار ظرفم برمیدارم و سس روی انگشتم را پاک میکنم. سحر ارام به پهلوام میزند و میگوید: جوش نیار. پیشنهادش بد نبود که.

بادهان پر و چشمهای اشک الود میگویم: زهرمار! کوفت! شما میدونید خانوادم چقد منو تو فشار میزارن هی بیاید چرت و پرت بگید.

مهسا لبخند روی چهره ی خفه شده در ارایشش، میماسد و میگوید: روانی! گریه نکن.

ادامه در ادامه مطلب...

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


نویسنده : م ش
تاریخ : چهار شنبه 11 اسفند 1395
نظرات
قسمت هفتم 

  

چند راه بیشتر پیش رویمان نبود. یا باید دست روی دست می‌گذاشتیم تا عراقی‌ها جلو بیایند و اسیرمان کنند، یا با همان مقداری گلوله‌ای که داشتیم می‌جنگیدیم و یا خودمان را درون آب‌های کنار جاده انداخته و شانسمان را برای زنده ماندن امتحان میکردیم ولی با چه دلی می‌خواستیم برگردیم، همه‌ی آنهایی که شهید شدند می‌توانستند برگردند و زندگی خوبی داشته باشند.در قسمت راست جاده راحت‌تر می‌شد به عراقی‌ها که از کانال رو‌به‌رو جلو می‌آمدند، تیراندازی کرد. به سالار گفتم: می‌رم اون‌ور جاده، از تو کانال منو نزنن، مواظبم باش !

- تو جاده می‌زننت !

ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : چهار شنبه 11 اسفند 1395
نظرات

قسمت ششـم

مهماتمان رو به اتمام بود.تنهای بی‌سیمچی گردان که لحظه به لحظه همراهمان بود،با عقبه درتماس..... بود.فرماندهان مدام به ما روحیه می‌دادند اما واحدهای توپخانه ادوات هیچ گلوله‌ای نداشتند تابچه‌هارا پشتیبانی کنند.بی‌سیمچی‌مان هم شهید شد. دیگر هیچکس فرصت نداشت بنشیند و با عقبه حرف بزند. ارتباط با عقبه دردی را دوا نمی‌کرد. در میان ذرات معلق خاک و دودی که کم رنگ‌تر می‌شد، جسد مطهر شهدا به زمین افتاده بود.سید محمد علی غلامی مجروح شده بود و خون زیادی از او می‌رفت، به زمین که افتاد سعی کرد خودش را به کانال کنار جاده برساند. ترکشی به گونه‌ی چپش خورده بود و صورت و چشمش پُر از خون بود. از تشنگی رمق نداشت. در حالی که از سینه و سرش خون می‌ریخت حاضر نبود دراز بکشد !

 ادامه در ادامه مطلب...



نویسنده : م ش
تاریخ : چهار شنبه 11 اسفند 1395
نظرات
با تامل بخونید خصوصا متاهلین عزیز
 
روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویانش گفت:"امروز می خواهیم بازی کنیم!"
سپس از انان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود.
 
خانمی داوطلب این کار شد.استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگیش را روی تخته بنویسد.
آن خانم اسامی اعضای خانواده,بستگان,دوستان,
هم کلاسی ها و همسایگانش را نوشت.
 
سپس استاد از او خواست نام سه نفر را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند.
زن,اسامی هم کلاسی هایش را پاک کرد.
سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر دیگر را پاک کند.
موضوعات مرتبط: داستانک , زوج مذهبی , ,


تعداد صفحات : 13


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود