قسمت هجدهــــــم
ده دقیقهای ، از برخورد سرباز آشپرخانه با من گذشت. یکی از همان کارکنان آشپرخانه که حدود پنجاه سالی داشت،کنارم حاضر شد.گالنی ده لیتری و پارچی آب دستش بود.فکر میکنم میخواست از دلم درآورد. از گالن توی پارچ آب میریخت و آن را روی سر و صورتم خالی میکرد.پیراهنم از سفیده و زردی تخممرغها کثیف شده بود.
به دستور ارشد دژبانها مرا روانه بازداشتگاه کردند.
وارد بازداشتگاه که شدم نفهمیدم چطور خوابم برد.از بس هوا گرم بود، دم کرده بودیم.از بدنمان عرق سرازیر بود.تعدادی از اسرای سالم کنار مجروحان تا صبح نخوابیدند.در محوطه پادگان بدجوری بچهها را کابل باران کردند.باتومهایی دست دژبانها بود که برای اولین بار بودمیدیدم.وقتی به کمربچهها میزدند، مثل فنر چندبار ضربه تکرار میشد.یکی از اسرا که یدالله زارعی نام داشت ترکش به سرش خورده بوده و بخشی از استخوان جمجمهاش را برده بود.به همین دلیل طرف چپ بدنش فلج بود.بدنش که به رعشه میافتاد،ناراحت میشدم. بیشتر اوقات نمیتوانست لرزش دستش را کنترل کند.هنگام ضرب و شتم، یکی از بچههای مشهد، که صادق نام داشت، بلند شد و پشت سر یدالله ایستاد.صادق ایثار به خرج داده بود، کف دو دستش را گذاشته بود روی سر یدالله، درست همان جایی که ترکش استخوانش را برده بود. مغر سرش هیچ پوششی نداشت. با کوچکترین ضربهای به سرش جان میداد.
بچهها را کتک مفصلی زدند. عراقیها میگفتند تا علی هاشمی خودش را معرفی نکند دست از سرتان برنمیداریم.یکی از افسران در میان اسرا دور میزد، افراد ریشدار را بیرون میکشید و با گاز انبر ریش آنها را میکند.فهمیدم عراقیها چقدر از اسرای ریشدار نفرت دارند.
احمد سعیدی که سمت راستم نشسته بود، رودهها و شکمش بعد از چند روز عفونت کرده بود. اسرا با پیراهنشان شکم او را بسته بودند اما ورم و عفونت شکمش روزبهروز بیشتر میشد.
بعضی از افسران که در محوطه پادگان قدم میزدند،سراغمان میآمدند و با ما بحث میکردند. یکی از آنها که سروان بود سراغمان آمد. روبهرویم که ایستاد، به زخمهایمان خوب نگاه کرد و گفت : « خمینی این بلا رو به روزتون آورده؟» به من که رسید، پوتینش را گذاشت روی پاشنهام و گفت: « لهش کنم؟». با پوتین پاشنه پایم را که فشار داد، درد شدیدی را تحمل کردم و سعی کردم جلوی نالهام را بگیرم.منتظر بودیم ما را به بغداد ببرند. نمیدانستم بغداد بهتر است یا بدتر. نزدیک غروب بود، بچهها سوار اتوبوس شدند. با آن وضعیت جسمی، نمیتوانستم روی صندلی بنشینم.در راهروی اتوبوس دراز کشیدم. نگاه غمآلود اسرا یادم مانده، بعضی بچهها با دیدن وضعیتم گریه کردند.اتوبوس که به طرف بغداد میرفت با خودم گفتم : «شاید دارم خواب میبینم و همه اینها کابوس است. مثل آدمی که خواب بدی میبیند و در عالم خواب به خودش میگوید از خواب که بیدار شوم، همه چیز تمام میشود!»
هرچقدر از استان میسان عراق دورتر میشدیم به کربلا نزدیکتر میشدیم. نزدیکیهای بغداد، یکی از دژبانها به بچهها گفت : « کربلا سبعین کم، کربلا هفتاد کیلومتر». نام کربلا که برده شد، بغض کهنه اسرا ترکید. گویی دجله از چشمها جوشید. صدای گریه اسرا بلند شد. بلند بلند زدم زیر گریه. امشب به بهانه آقا امام حسین علیهالسلام یک دل سیر برای دل خودم و آنچه بر من گذشته بود،گریه کردم. شک ندارم آقا امام حسین علیهالسلام هم دلش برای شهیدان جزیره مجنون میسوخت. جزیرهای که در یک نصف روز شاهد قساوتها و جنایتهای بیشماری از بعثیها بود.
اوایل صبح به بغداد رسیدیم . .
ادامه دارد...