قسمت بیستـــم
دیگر سرهنگ عراقی که مسنتر بود گفت : «ما بعداز ظهر، برمیگردیم. تا اون موقع فرصت دارید فکراتونو بکنید و به ما راست بگید.عصر شد. همان دو بازجو، که هر دو سرهنگ تمام بودند، وارد زندان شدند. سرهنگ از جیبش سیگار سومر پایه بلندش را در آورد، چند پُک عمیق که به سیگارش زد، گفت : «امیداورم فکراتونو کرده باشید.وقت ندارم زیاد با شما مجوسها سر و کله بزنم، فرماندهان با پای خودشون بلند بشن و بیان بیرون!»
هیچکس از جایش بلند نشد.وقتی دیدند کسی بلند نمیشود، جلو آمدند و ده، دوازدهنفر از بچهها را شانسی از جمع اسرا بیرون کشیدند.یکی از آنها «هوشنگ جووند» بود.او قبلا روی مین رفته بود و یک پایش قطع شده بود.در قرارگاه نصرت فرمانده محور عملیاتی بود.به دستور سرهنگ یکی از دژبانها با لگد و کابل به جان هوشنگ افتاد.پای مصنوعی هوشنگ از پایش درآمد و او به زمین افتاد.سرهنگ عراقی با لبخند معناداری گفت : «هذا هوشنگ جووند!» عراقیها میدانستند که هوشنگ جووند یک پایش مصنوعی است و توانستند شناساییاش کنند! وقتی او را میزدند، بهشان گفت : «بزنید،مگه قرار نیست یه روز بمیرم و توی قبر، مار و عقرب جنازه منو بخورن، بزنید!» او را بردند و دیگر هیچوقت ندیدمش!امروز، جمعه بود. برای چندمین بار ما را بازجویی میکردند اما جوابی نگرفتند. سرتیپ بازجو که رفت،دژبانها از اسرا خواستند زیرپیراهنشان را درآورند و روی زمین داغ دراز بکشند.گرمای سوزان تیرماه چنان زمین زندان را داغ کرده بود که به قول بچهها تخممرغ را آبپز میکرد.
بچهها بدون زیرپیراهن مجبور بودند با شکم روی زمین داغ دراز بکشند.شکم بچهها روی زمین کباب شد. این شکنجه نالهی بچهها را درآورد. تا ده، پانزده دقیقهی اول دژبانها فقط تماشاگر بودند. آنها سراغ کسانی میرفتند که سعی میکردند، شکمشان به زمین سیمانی نخورد.دژبانها با پوتین روی پشت بچهها میایستادند و با کابل به کمرشان میکوبیدند.میخواستند شکم بچهها به زمین داغ بچسبد تا داغی و حرارت زمین را حس کنند.پاهایم بدجوری میسوخت. مجبور بودم هر چند دقیقه یکبار خودم را روی یک طرف بدنم قرار دهم. اجازه نمیدادند آب بخوریم. یکی از بچهها از فرط تشنگی بلند شد و به سمت پارچ شربت دوید.همین که پارچ شربت را برداشت تا بنوشد، دژبانها به جانش افتادند و تا حد مرگ او را زدند. دو، سه نفر از تشنگی بیهوش شدند.یکی از اسرا از تشنگی شهید شده بود و جنازهاش در گوشه زندان در آن گرمای سوزان به زمین افتاده بود.
پارچهی روی زخمم پر از عفونت و خون و چرک بود. فرجالله پایین زیر پیراهنش را پاره کرد، دور زخم پایم بست. دلش میخواست کمکم کند، مرا روی زمین کشید و کنار دیوار برد.
فرجالله که میدانست مجروحان از تشنگی ناندارند، به طرف شیر آب رفت. دژبانها جلویش را گرفتند و با کابل به جانش افتادند.حاضر بودم تشنه بمانم ولی او برای آب آنهمه کتک نخورد.
غروب بود، عراقیها دستور داخل باش دادند. هنگام داخلباش، وحشیانه با کابل و باتوم به جان بچهها افتادند. این کار، هر روز غروب تکرار میشد. هنگام داخل شدن پای یکی از اسرا به پایم خورد و از شدت درد بیهوش شدم.وقتی بهوش آمدم در گوشه راهرو دراز کشیده بودم. ظهراب محمدی که به پایم خورده بود،کنارم نشسته بود. منتظر بود به هوش بیایم تا از دلم درآورد. سرم را بوسید و گفت : «سید! تورو خدا ببخشم»
نمیدانستم چه کار کنم که در رفت و آمدها پایم لگد نشود. ترابعلی توکلپور را صدا زدم و از او خواستم مرا ببرد در راهروی توالتها. میخواستم شب را در توالت بخوابم. آنجا راحتتر بودم. وضعیت توالتها افتضاح بود. عراقیها برای اینکه اسرا شب تشنه بمانند، شیر فلکهی اصلی آب توالتها را از بیرون میبستند. به همین دلیل، شیرهای توالت هیچگاه آب نداشت! از ترابعلی خواستم کارتنی تهیه کند. ترابعلی رفت و برایم یک تکه کارتن آورد. با قرارگرفتن کارتن روی سنگ توالت لباسها و بدنم کمتر کثیف میشد.پاهایم داخل توالت بود و از شکم به بالام بیرون توالت. ترابعلی گریهاش گرفت. شاید یادش میآمد شش، هفت روز قبل روی شناور جزیره مجنون کنارهم میخوابیدیم و چه حال و هوایی داشتیم.
ادامه دارد...